املای یک
یک روز مثل همیشه خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد.
گنجشکی از آنجا میگذشت.
مورچه مثل ابر بهار گریه میکرد.
مورچه گفت: خاله به تنور مورچه اشک ریزان.
گنجشک این را که شنید ناراحت شد، چقدر ناراحت.
گنجشک از غم و غصه پرهایش ریخت.
پیر مرد گفت: خاله پیرزن تو که صحیح و سالمی.
پیرمرد خوش حال شد و ماست ها را از سر و صورتش پاک کرد.
خبر توی ده پیچید.
همه از نانهای خوش مزه اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند.
املای دو
یک روز مثل همیشه خاله پیرزن آرد را خمیر و طنور را روشن کرد.
گنجشکی از آنجا میگزشت.
مورچه مثل ابر بحار گریه میکرد.
مورچه گفت: خاله به طنور مورچه اشک ریزان.
گنجشک این را که شنید ناراحت شد، چه قدر ناراحت.
گنجشک از غم و قصه پرهایش ریخت.
پیر مرد گفت: خاله پیرزن تو که سحیح و سالمی.
پیرمرد خوش حال شد و ماست ها را از سر و سورتش پاک کرد.
خبر توی ده پیجید.
همه از نانهای خوش مزه اش خردند و به اشتباه مورچه خندیدند.
املای سه
یک روز مثل همیشه خاله پیرزن آرد را خمیر و _نور را روشن کرد.
گنجشکی از آنجا میگ_شت.
مورچه مثل ابر ب_ار گریه میکرد.
مورچه گفت : خاله به _نور مورچه اشک ریزان.
گنجشک این را که شنید ناراحت شد، چـ_در ناراحت.
گنجشک از غم و _صه پرهایش ریخت.
پیر مرد گفت : خاله پیرزن تو که _حیح و سالمی.
پیرمرد خوش حال شد و ماست ها را از سر و _ورتش پاک کرد.
خبر توی ده _یچید.
همه از نان های خوش مزه اش خوردند و به اش_باه مورچه خندیدند.
دیدگاهتان را بنویسید